بر ديده ره خيال بستي

شاعر : خاقاني

در سينه به جاي جان نشستيبر ديده ره خيال بستي
در کام دلم نفس شکستيوز غيرت آنکه دم برآرم
کامروز به تير غمزه خستيمرهم به قيامت است آن را
تب‌هاي نياز من نبستيتا خون نگشادم از رگ جان
در نيمه‌ي ره رسن گسستياز چاه غمم برآوريدي
هشيار نه‌اي مگر که مستيديوانه کني و پس گريزي
هجران تو آردم به پستيگر وصل توام دهد بلندي
ما و غم عشق و تنگ‌دستيتو پاي طرب فراخ مي نه
و امانمت آنچنان که هستينگذاري اگر چنين که هستم
خود بيني و خويشتن پرستيخاقاني را نشايي ايراک